ای شب به من بگو اکنون ستارهها نجواگران مرثیهی عشق کیستند هنگام عصر برسر دیوار باغ ما باز آن دو مرغ خسته چرا میگریستند اجازهات را از آسمان گَرفته ام عـوضِ ستارهی نداشته ام امشب دیوانه ی انحصاری ات باشم ماه جان ابر که سهـل است اصلاً پشت خدا قایـم شـو جفتتان را خواهم بوسیـد پاتوق هر شب کُنج خیال آغوش توست و بودن در این بهشت را با هیچ چیز عوض نمیکنم عطر خیالت اغواگرے ست ڪه سڪوت شب را به غوغا مے ڪشد تا در هجوم بوسه هاے مڪرر چالش لبها پرده درے ڪند از سڪوت سر به مهر چشم هایمان توکه نیستی احساسِ کودکی را دارم که موقع یارکِشی هیچکسی برای بازی انتخابش نکرده همانقدر مظلوم همانقدر تنها همانقدر بیچاره بیقرار مثل سربازے کہ ماههاست از آغوش معشوقہاش دور مانده همانقدر دلتنڪَ همانقدر بیتاب همانقدر حریص بیا کنارم و بازوانت را در من حلقه کن و در پیچشِ تنِ من بی تاب شو تا عشق در رگهایم به رقص درآید ڪَاهے سر بزن بہ حوالیِ رویاهایم مثلا بیا و یواشڪے تنهاییام را ببوس یا غافلڪَیرانہ دلتنڪَیام را در آغوش بڪَیر بڪَذار ڪَرم شود خیالم از سردے ِ نبودنها اگه تو رویا باشی تا ابد میخوابم که ببینمت اگه درخت باشی تا ابد به خاطرت بهار میمانم یا که اگه پرنده ای باشی نوازشگر ترینِ بادهای جهان خواهم بود مهم نیست چه چیز هر کجا که باشی من از قبل آنجا هستم فقط برای دیدنت و ثانیه ای دوست داشتنت تو قوی ترین و واقعی ترین احساس من هستی از من نخواه که حفره ای را در قلبم ایجاد کنم چون نمی توانم در توان من نیست
|